شب نخفت و تا سحر بیدار ماند


نفرتی ذرات جانش را جوید

کینه یی، چون سیلی از سرب مذاب


در عروق دردمند او دوید

همچو ماری، چابک و پیچان و نرم


نیمه شب بیرون خزید از بسترش

سوی بالین زنی آمد که بود


خفته در آغوش گرم همسرش

زیر لب با خویش گفت: «آن روزها


همسر من همدم این زن نبود -

این سلیمانی نگین تابناک


این چنین در دست اهریمن نبود!»

«آه! این مردی که این سان خفته گرم


در کنار این زن آشوبگر

جای می داد اندر آغوشش مرا


روزگاری گرم تر، پرشورتر»

«زیر سقف کلبه یی تاریک و تنگ


زیستن نزدیک دشمن، مشکل است

من سیه بخت و غمین و تنگدل


او دلش از عشق روشن، مشکل است...»

«آن چه کردم از دعا و از طلسم


رو سیاهی بهر او حاصل نشد

آن چه جادو کرد او از بهر من


با دعای هیچ کس باطل نشد!»

«طفل من بیمار بود، اما پدر


نقل و شیرینی پی این زن خرید

من به سختی ساختم تا بهر او


دستبند و جامه و دامن خرید»

«وه، چه شب ها این دو تن سر مست و شاد


بر سرشک حسرتم خندیده اند

پیش چشمم همچو پیچک های باغ


نرم در آغوش هم پیچیده اند»

لحظه یی در چهر آن زن خیره ماند


دیده اش از کینه آتشبار بود

در سیاهی، چهر خشم آلوده اش


چون مس پوشیده از زنگار بود

دست لرزانش به سوی آب رفت


گرد بی رنگی میان جام ریخت

قطعه های گرم و شفاف عرق


از رخ آن دیو خون آشام ریخت

«باید امشب، بی تزلزل، بی دریغ


کار یک تن زین دو تن یکسر شود

یا مرا همسر بماند بی رقیب


یا رقیب سفله بی همسر شود»

پس به آرامی به بستر بازگشت


سر نهان در زیر بالاپوش کرد

دیده را بر هم فشرد اما به جان


هر صدایی را که آمد، گوش کرد

ساعتی بگذشت و کس پنداشتی


جام را بگرفت و بر لب ها نهاد

جان میان بستر از جسمش گریخت


لرزه بر آن قلب بی پروا فتاد

دیده را بگشود تا بیند کدام


جامهٔ مرگ و فنا پوشیده بود

همسرش را با رقیبش خفته دید


لیک طفلش، جام را نوشیده بود

چون سپند از جای و جست و، بی درنگ


مانده های جام را، خود سرکشید

طفل را بر دوش افکند و دوید


نعره ها از پردهٔ دل بر کشید

«وای!... مردم! مادری فرزند کشت!


رحم بر چشمان گریانش کنید

طفل من نوشیده زهری هولناک -


همتی! شاید که درمانش کنید...»